نگام افتاد به پاهاش دیدم سم داره... پناه بر خدا... شاید باورتون نشه... دستاش رو که دیدم مخم وایساد... فکر کردم توّهم زدم... دست کردم تو جیبم پاکت سیگار رو در آوردم... کلبیت رو زدم یه سیگار کشیدم... نه، انگار خواب نبودم... نشستم بغلش دستم رو جلو صورتش تکون دادم... تنش گرم بود... تا اومدم تکونش بدم دیدم با چشم بسته داره باهام حرف می زنه... بهم گفت: هر آرزویی رو که تو زندگیت داری تا قبل از اینکه من چشمام رو باز کنم به یاد بیار... پناه بر خدا... امون نداد که یهو چشاشو باز کرد...