آن روز، برای سرکار عبدی روز بدی بود. او را از کلانتری به اداره آگاهی انتقال داده بودند و هنوز از راه نرسیده و عرقش خشک نشده یک ماموریت به عهده اش گذاشته بودند. سرکار عبدی کلانتری را دوست داشت، چون مجبور بود آنجا فقط بنشیند و فکر کند و...
من سال ۹۲ خوندم بعد کتاب رو گم کردم الان دنبال کتابم
خیلی خاطره از بچگیام دارم با این کتاب.
خیلی کتاب لذت بخشی بود و من بعد مدتها دوباره علاقه مند شدم بیاد دوران راهنماییم بخونمش😍
بسیار کتاب جالب و خواندنی بود....همهی اعضای خانواده خواندیم و لذت بردیم👌🏻