مرد، میان او و نور خورشید ایستاد. پروانه قبل از دیدن او، سایه اش را حس کرده بود. سرش را برگرداند و بر سر آن مرد دستار سیاه مخصوص افراد طالبان را دید. تفنگی روی عرض سینه اش قرار داشت؛ به همان ترتیبی که کیف رودوشی پدرش روی سینه اش قرار می گرفت. سرباز طالبان همچنان به او نگاه می کرد. بعد دستش را توی جلیقه اش برد و در حالی که نگاهش به پروانه بود، چیزی را از جیب جلیقه اش بیرون کشید. پروانه می خواست چشم هایش را ببندد و منتظر شلیک او باشد که دید او نامه ای را از جیبش بیرون آورده است. او روی پتو، کنار پروانه، نشست. گفت: «این را بخوان!»