روزی، روزگاری، در دشت خوش آب و هوایی، روباهی به دنبال شکاری می گشت. این طرف و آن طرف می رفت و به هر جا سرک می کشید تا غذایی پیدا کند. با خودش گفت: نه بابا ... مثل اینکه امروز از غذا خبری نیست. شکمش قاروقور می کرد و بدجوری گرسنه اش شده بود. از چند تا درخت گذشت و جلوتر رفت که ناگهان تکه گوشت بزرگی را روی زمین دید. چشم های آقا روباهه برقی زد. زبانش را دور دهانش کشید و گفت: به به! درست همان چیزی که می خواستم. تا حیوان دیگری آن را ندیده، باید کلکش را بکنم. و به طرف گوشت حمله برد. روباه آن قدر گرسنه اش بود که خوب به دور و برش نگاه نکرد و نفهمید که آن یک تله است و...
کتاب روباهی که میترسید