در روزگاران دور، پادشاهی بود به نام اردشیر که قدرتمند و نامدار بود. پادشاه زنی داشت که دشمنش بود و از او خیلی بدش می آمد. زن می خواست هر طور شده اردشیر را از بین ببرد. فکر و ذکرش شده بود کشتن او. بالاخره یک روز تصمیمش را عملی کرد. توی غذای پادشاه زهر کشنده ای ریخت و آن را نزد وی برد. وقتی خواست غذا را جلو شاه بگذارد، چشمش به چشم های او افتاد. رنگ از رویش پرید و شروع کرد به لرزیدن. وقتی اردشیر حال و روز زنش را دید، شک برش داشت. فهمید که اوضاع عادی نیست. پس دستور داد که غذای ریخته شده را جمع کند و آن را به مرغی بدهند و...
خیلی خوب بود منتها کم نوشته شده یه خورده باید زیاد میبود متنش