1. خانه
  2. /
  3. کتاب توسکستان

کتاب توسکستان

نویسنده: بهاره باقری
4.5 از 2 رأی

کتاب توسکستان

Tooskestan
انتشارات: آسیم‏‫
٪15
400000
340000
درباره بهاره باقری
درباره بهاره باقری
خانم بهاره باقری در سال ١٣۴٧ شمسی در شهر تهران متولد گردید و تحصيلاتش را در همان شهر ادامه داد. وی پس از اخذ مدرک کارشناسی در رشته‌ی مترجمی زبان آلمانی، ازدواج کرد و مدتی به کار در دارالترجمه و ترجمه‌ی کتاب پرداخت. در طی بيست سال بعد، علاقه‌ی وافر او به مطالعه‌ی آثار ادبی نویسندگان به‌نام و بازدید از نقاط دیدنی ایران و جهان باعث شکل‌گيری علاقه‌ی روزافزون او به نویسندگی گردید، بطوریکه سرانجام در سال ١٣٩۱ شمسی تصميم گرفت اولين داستان بلندش را به نام "زندگی شاید همين باشد" که در ساليان قبل به نگارش درآورده بود، تکميل نموده و به چاپ برساند که مورد استقبال بسياری از خوانندگان قرار گرفت و کليه‌ی نسخ آن در کمتر از دو ماه به فروش رسيد. استقبال چشمگير از این کتاب باعث شد وی نگارش رمان جدیدی را که در سر می‌پروراند، با جدیت بيشتری آغار نماید. رمان دوم وی به نام "توسکستان" در پایيز سال ١٣٩۲ شمسی به چاپ رسيد. در بهار سال بعد روزنامه‌ی پرتيراژ "ایران" از این رمان به عنوان یکی از رمان‌های پرفروش نمایشگاه بين‌المللی کتاب تهران نام برد. از این نویسنده تاکنون هشت رمان به چاپ رسيده است که همگی آنها با استقبال خوبی روبرو گردیده‌اند.
دسته بندی های کتاب توسکستان
قسمت هایی از کتاب توسکستان

نگاهی از پنجره به بیرون انداخت. ششم خرداد بود و نسیم ملایمی برگهای سبز سپیدار را تکان می داد. یادش آمد که باید به سایه تلفن کند ولی به محض این که گوشی را دستش گرفت، پشیمان شد. حوصله روده درازی نداشت و می دانست که سایه دوست دارد سر فرصت حرف بزند. هرگز نمی توانست با او سر و ته صحبت را زود هم آورد. شماره ارد را گرفت و منتظر شد. - سلام ارد! - سلام، خوبی؟ - بد نیستم، هوس کردم بریم بیرون یه دوری بزنیم. - باشه! تا نیم ساعت دیگه اونجام... در کمد را باز کرد... مانتو آبی روشنی از چوب لباسی جدا کرد و شال سفیدش را روی سرش انداخت. با نگاهی که در آینه به تصویرش انداخت، راضی از انتخابش از اتاق بیرون رفت. کورش در حال تماشای تکرار برنامه ی نود بود. - من یه سر با ارد میرم بیرون، زود برمی گردم. کورش نیم نگاهی به او انداخت. - خوش بگذره! سر راه یه روزنامه ی عصر برام بخر! - حتما بابا جون! ارد پشت فرمان منتظرش بود. آتوسا سوار شد و بعد از خوش وبشی کوتاه به سمتش چرخید و گفت: - از وقتی بهم گفتی که تصمیم گرفتی از ایران بری، حسابی گیج شدم! ارد نگاهی به طرفش انداخت و گفت: - ببین آتوسا! تو باید با این مسئله کنار بیای. ممکنه کار من یکسال طول بکشه ولی در هر حال من رفتنیم. نمی تونم اینجا بمونم و درجا بزنم. پشت چراغ قرمز ایستادند و ارد ترمز دستی را بالا کشید. - این همه آدم اینجا زندگی می کنند و در کارشون پیشرفت می کنند، چطور فقط تو فکر می کنی درجا می زنی؟ - اینجا جای من نیست و اول باید خودمو برسونم تا بعد بتونم برای اقامت تو اقدام کنم.

نظر کاربران در مورد "کتاب توسکستان"
1 نظر تا این لحظه ثبت شده است

واقعا قلم روان نویسنده با داستان این رمان خیلی عالیه

1403/07/24 | توسطسعید تمدنی
0
|