سوار بر اسب در حاشیه ی مزرعه پیش رفت. گندم ها بلند و طلایی شده و وقت درو کردنشان فرا رسیده بود. کاش غصه هایش را همراه با گندم ها درو می کردندکاش دلتنگی ها حجمی داشتند و لبریز می شدند... در سکوت با غمی ته چشمانش به نقطه ای خیره ماند. دیگر در آنجا ماندن فایده ای نداشت. باید برمیگشت و کار و زندگی اش را از سر می گرفت. می دانست که ناچار است روزهای سخت تری را در شهرش تجربه کند، در شهری که از گوشه و کنارش با او خاطره داشت. خاطراتی شیرین که اکنون فقط موجب آزارش می شدند...
این کتاب را موجود کنید به شدت دنبالشم.
بسیار سپاسگذارم از اینکه" کتاب"، این آسمان تخیل و تفکر را در مجموعه بسیار خوب ایران کتاب فراهم آوردید و به سهولت در دسترس همگان قرار دادید. موفق و سربلند باشید.