تنها کسی که نخوابیده بود من بودم و ماه که تا صبح شب زنده داری کردیم. ساعت ها به آسمان چشم دوختم و ستاره ها را شمردم، به آرش فکر کردم و به یاد سینا و به عشق او گریه کردم، به خوشحالی خانواده ام خندیدم و برای آینده ی خود نگران شدم، خدا را صدا زدم و از او طلب بخشش کردم، چرا که تنها او بود که از قلب و مغزم خبردار بود و در واقع از دو پیوند من آگاهی داشت، پیوند قلبم به قلب و عشق سینا، و پیوند عقلم به پول و زندگی آرش...