با تردید و دودلی در را باز کرد و دوباره دلش به درد آمد. دوباره سیل خاطرات گذشته به قلبش هجوم آوردند و چهار ستون بدنش را لرزاندند ... تمام آن بی قراریها و راز و نیازها در دلش زنده شدند. سهرابی که سر از پا نشناخته سحرگاه به این کلبه کوچک می آمد، با سهرابی که اکنون می دید زمین تا آسمان فرق داشت...
کاملا پند آموز بود.ولی کاش باران هم ب سزای عملش میرسید اون باعث از هم پاشیدگی یه خانواده شد با این عشق ممنوعش