به اتاقم که برگشتم، او روی تختم نشسته بود. با مهربانی همیشگیاش نگاهم میکرد. موهایش واکس خورده و مرتب به یک سمت ریخته بود. با همان جذبه و خوشرویی نشسته بود و تماشایم میکرد.
وقتی کنارش روی تخت نشستم، گفت: «خب، تعریف کن!»
تبسمی مهرآمیز روی لبش بود و نگاهش تا چشمان من فرو رفته بود. نفس بلندی کشیدم: «از چی تعریف کنم، کاوه؟!»
وسایل پزشکیاش را که گوشه تخت رها شده بود، جمع کرد و ریخت توی کیف دستیاش. «از هر چی که دوست داری! مثلا از مدرسه، از درسها، از دوستات!»
خوب میدانستم چه چیزی را باید برایش تعریف کنم. مدرسه و درس و دوستان بهانهای بیش نبود. در واقع مقدمهای بود برای بحث در مورد اتفاقی که افتاده بود. فکر کردم: لابد مامان براش تعریف کرده، پس چه لزومی داره باز از دهن من بشنوه که به آرامی صدایم زد و وقتی پریدم بالا، با خنده گفت: «یکهو رفتی تا کجا؟»
«هیچ جا!» و گوشه چشمی نگاهش کردم و گفتم: «مامانم کجاس؟»
کیفش را گذاشت روی زمین، با محبت نگاهم کرد و گفت: «کانال عوض نکن، دختر خوب! جواب منو بده!»
دستی روی موهای شانه نخوردهام کشیدم و خیره به قاب عکس کودکیام که روی دیوار روبهرویی میخ شده بود، با لحن حسرتباری گفتم: «هیچی، خودم هم نفهمیدم چی شد! مامان مثل همیشه از دست من عصبانی بود و مادربزرگ هم طرف اونو میگرفت.»
بعد بغض کردم و درحالیکه فینم را میکشیدم بالا، گفتم: «هیچ جر و بحثی پیش نیومد. مامان خانوم نمیخواست من جلوی چشمهاش باشم. میگفت لازم نیست غذا بخوری، ولی من گرسنه بودم.»
و به یکباره بغضم ترکید! صورت خیس از اشکم را پشت دستهایم قایم کردم و با صدای بلند گریه سر دادم. کاوه مثل تمام وقتهایی که پای صحبتهایم مینشست و بعد از به گریه افتادنم در صدد دلجویی و دلداری از من برمیآمد، با لحنی دلسوز و پر مهر گفت: «آروم بگیر، آنی جون! زندگی همیشه تلخیهاییرو به کام آدم میچشونه که هیچ گریزی از اون نیست...»
سرم را به نشان رد حرفهایش تکان دادم و گفتم: «از وقتی یادمه همینطور بوده، تلخ و زهره و کشنده! گاهی از خودم میپرسم چرا مامان دوستم نداره؟ چرا مثل مامانهای دیگه که با بچههاشون رفتار میکنن به من مهر نمیورزه و با من دوستی نمیکنه؟! کاوه، تو میدونی چرا؟»
نگاه خیس و مغمومم را به دیدهاش دوختم. لحظهای با مکث و طمأنینه نگاهم کرد. بعد با لحن توجیه کنندهای گفت: «همه مادرها همیشه با بچههاشون مهربون نیستن. گاهی تنبیه میکنن، گاهی بد اخلاقی میکنن، توبیخ میکنن ـ»
«نه، اینطور نیست! شاید همه مادرها گاهی با بچههاشون بد اخلاقی و تندرفتاری بکنن، ولی به جای خودش. مثلا اگه من امروز کار زشت و بدیرو مرتکب شده بودم، به مامان خانوم حق میدادم که به من تشر بزنه و با بیمهری منو از خودش طرد کنه، ولی دلم از این میسوزه که هیچ قصور و خطایی از من صورت نگرفت. مامان خانوم مثل همیشه بیگناه منو مورد بیمهری و کینهتوزی خودش قرار داد»
کتاب ناخوانده