چشمهای هنگامه و لیلا چهار تا شده. ولی زیبا خیلی خودمانی جلو می آید. «سلام، مهریار! تو اینجا چی کار میکنی؟» علاوه بر گرد شدن چشمهای بچه ها، فکشان هم دارد می افتد. زیبا معرفی می کند: «بچه ها، آقای مهریار اشکانی دوست خانوادگی و پسر شریک پدرمو معرفی میکنم.» و به طرف ما اشاره می کند. «لیلا و هنگامه و اینم مارال.» «از آشنایی با دوستات خوشحالم و از مارال خانوم هم معذرت میخوام که کتابشون رو پاره کردم.» به طرف آقای احمدی می رود و از او خواهش می کند تا عین همان کتاب را بدهد. کتاب را گرفته و به من برمی گرداند. باز هم عذرخواهی می کند. من و من کنان می گویم: «راضی به زحمت شما نیستم. خودم یه کاریش میکردم!» «قابل شمارو نداره. تقصیر من بود!»