داستانی درباره ی دوستی، عشق، و بخشش.
یک اثر موفق خنده دار، و تلخ و شیرین.
فوق العاده خنده دار.
آن موقع، به نظرم فکر خوبی بود. نقشه ام ظرافت و سادگی خاصی داشت، از این نقشه های لوس الکی نبود؛ ماشین مامان را برمی دارم و تخته گاز می زنم به دل جاده. من شانزده ساله، بدون گواهینامه، آن هم با حال خراب، رانندگی می کنم.
صبح روز بعد، با دو تجربه ی جدید مواجه شدم که هر دو آزاردهنده بودند. قبلا هیچ وقت اینقدر کسل و بدحال از خواب بیدار نشده بودم؛ اما خب، همیشه برای همه چیز اولین باری هست.
مامان نگاهش را دزدید و اشکی را که از گوشه ی چشم هایش جاری شده بود، پاک کرد. «نه خوب نیستی.» بعد ناگهان صدایش اوج گرفت و تشر زد: «تو احمقی!» بعد محکم کوبید روی بازوی من، همان کاری که پدرم همیشه می کرد.