نگاهی قدرتمند و ژرف به خانواده ای که با تغییرات غیرمنتظره مواجه شده است.
دقیق، حنده دار، دراماتیک، شگفت انگیز.
رمانی بسیار خنده دار، صادقانه و امیدبخش.
اگر می دانستم برای بدترین روز زندگی ام آماده می شوم، احتمالا جوراب های سیاهم را می پوشیدم. یا حداقل تیشرت با عکس پاندا نمی پوشیدم.
نان تستم را درست کردم، پدرم روزنامه اش را خواند و با هم نشستیم و گپ زدیم. البته تا حدی هم سعی می کردیم همدیگر را نادیده بگیریم. مثل هزاران صبح دیگر بود.
نمی دانستم چه کار کنم. من در صلیب سرخ، دوره های آموزش پرستاری بچه را گذرانده بودم، اما هیچ کدام از کارهایی که ما می کردیم، به درد مرد بالغی نمی خورد که در حال افتادن، داد می زند «گل سفال».