من و «دنیل» با عجله می رویم ته صف دوازده ساله ها. من تقریبا یازده ماه بزرگترم، ولی جفتمان را در یک کلاس گذاشته اند. سعی می کنم نگذارم این مسئله زیاد اذیتم کند. «دنیل» پشت سرم می ایستد، سرم را می چرخانم و بابت موفقیتمان نیشخندی بهش می زنم. «دنیل» هم لبخند می زند؛ دندان های سفیدش توی صورت استخوانی اش برق می زند.
همینطور که همگی صاف و صوف می ایستیم و سرود را می خوانیم و به پرچم ادای احترام می کنیم، نگاهم به ردیف سمت چپم می افتد؛ صف به هم ریخته ی بچه های چهار، پنج و شش ساله شبیه گله ای بزرگ و غیرقابل کنترل است. دست کم سی، چهل نفرند و حتی حالا که موسیقی شروع شده هم رو به ساختمان مدرسه نایستاده اند.
صدایش در فضا طنین انداز می شود، با این حال به حرف هایش گوش نمی دهم. نیازی به شنیدن حرف های «دن مارسلینو» ندارم، چون همه اش درباره ی چیزهای بزرگ حرف می زند: غرور، وطن پرستی، اخلاق کاری. من نیامده ام مدرسه تا چیزهای بزرگ یاد بگیرم. این ها را توی خانه یاد می گیرم.