داستانی فراموش نشدنی درباره شجاعت و عطوفت.
داستانی جذاب که باعث برانگیخته شدن حس همدردی در مخاطبین خواهد شد.
تصویری گیرا و دردناک از کودکان کار در عصر مدرن.
وقتی همه ی غلاف های رسیده را از درخت چیدم، روی زمین می پرم. فکر می کردم «سیدو» همه ی آن ها را جمع کرده باشد. در عوض، «سیدو» را می بینم که دارد غلاف های خودش را همان جوری می چیند که همیشه گفته ام نباید بچیند.
بی سر و صدا پشتش می ایستم، تماشایش می کنم که قمه اش را حسابی در هوا تاب می دهد. خودش می داند کارش اشتباه است. «سیدو» بچه است و دست و پا چلفتی. وقتی برداشت می کنیم، مجبورش می کنم دو دستی پشت قمه را بگیرد و ساقه ی غلاف را اره کند. اجازه نمی دهم جور دیگری از قمه استفاده کند و اجازه ندارد وقتی قمه توی دستش است، از درخت بالا برود.
«یوسف» از ته دل لبخندی به «سیدو» می زند. به خاطر ابروهای پهنش، صورتش شبیه نقاشی های کارتونی است. من هیچ وقت با پسرهای دیگر صمیمی نشده ام. توجه کردن به دیگران باعث درد و رنج می شود و همه ی توجه من متعلق به «سیدو» است. ولی اگر قرار باشد به کسی اعتماد کنم، «یوسف» را از بقیه بیشتر قبول دارم. او زیاد لبخند می زند؛ لبخند واقعی. جایی مثل اینجا، چنین چیزی کمیاب است.