من می توانستم روزی ده مرتبه برادرهایم را تهدید کنم که می کشمشان یا تکه تکه شان می کنم و آن ها هم به من می خندیدند و زبانشان را برایم درمی آوردند؛ اما کافی بود «بتی» نگاهشان کند تا سر جایشان آرام بگیرند. برای همین، آن روز که «بتی» توی «خندق گرگ» از پشت درختی بیرون آمد و جلوتر سر راهم ایستاد، اگر برادرهایم هم آنجا بودند، نمی توانستند کمک زیادی به من بکنند.
حالا که شعله های خشم جنگ جهانی دوم زبانه می کشید، خیلی از خانواده ها برای خودشان باغ های پیروزی ساخته بودند تا غذا برای خوردن داشته باشند؛ اما کل مزرعه ما برای خودش یک باغ پیروزی خیلی بزرگ به حساب می آمد که پدربزرگم تمام عمرش را صرف نگهداری از آن کرده بود.
فهمیده بودم اصلاح ناپذیر چه معنایی دارد. تنبیه قرار نبود چیزی را تغییر دهد و تا آن موقع هم «بتی» کاری نکرده بود که بیشتر از این حقش باشد. برای همین، گفتم: «هیچی، مامان.» و از در زدم بیرون و راه افتادم به طرف مدرسه.