بزها را دنبال خودم می کشم و می برم بیرون. پاهایشان را با طناب به هم می بندم. برای محکم کاری، شاخ بز جلودار گله را به دیوار آغل می بندم. بعد، برمی گردم توی خانه. می پرسم: «چرا باید از اینجا بریم؟» جواب را می دانم، ولی نمی خواهم «آصو» بداند حرف هایشان را شنیده ام.
دستش را که ناخن های کج و کوله ای دارد، توی هوا تکان می دهد تا روی حرفش تأکید کند. «تا قبل این که این بیاد اوضاعمون خوب بود، خوب! «انزی» میگه پدر توی خشکسالی های بدتر از این تونست مزرعه رو سرپا نگه داره. اگه به خاطر این روح احمق ما رو ول نمی کرد بره، هیچ کدوم از این اتفاق ها نمی افتاد.»
سفید؛ نه سیاه و قوی مثل دست های «انزی»، نه سیاه و ظریف مثل دست های «آصو»، نه سیاه و کوتاه و کلفت مثل دست های «چویی»، نه سیاه و پینه بسته مثل دست های مادر. سفید، به سفیدی شیر، به سفیدی استخوان، به سفیدی روح.