کتاب سرافینا و شنل سیاه

Serafina and the Black Cloak
کد کتاب : 919
مترجم :
شابک : 978-6008111467
قطع : رقعی
تعداد صفحه : 280
سال انتشار شمسی : 1402
سال انتشار میلادی : 2015
نوع جلد : سلفونی
سری چاپ : 101
زودترین زمان ارسال : 3 اردیبهشت

جزو لیست پرفروش ترین های نیویورک تایمز

معرفی کتاب سرافینا و شنل سیاه اثر رابرت بیتی

کتاب سرافینا و شنل سیاه، رمانی فانتزی نوشته ی رابرت بیتی است که نخستین بار در سال 2015 به چاپ رسید. سرافینا هیچ وقت دلیلی برای گوش نکردن به حرف های پدر و بیرون رفتن از عمارت بالتیمور نداشته است. در این خانه ی بزرگ، چیزهای زیادی برای اکتشاف وجود دارد، اگرچه سرافینا باید مواظب باشد که کسی متوجه حضور او نشود. هیچ کدام از آدم های ثروتمندی که در طبقه ی بالا زندگی می کنند، چیزی از حضور سرافینا در این خانه نمی دانند و او به همراه پدرش مدت هاست که مخفیانه در زیرزمین این عمارت زندگی کرده است. اما زمانی که بچه هایی در این عمارت، یکی یکی ناپدید می شوند، فقط سرافینا می داند که چه کسی مسئول این اتفاقات است: مردی ترسناک با شنلی سیاه که شب ها در راهروهای بالتیمور کمین می کند. اکنون سرافینا هر طور که شده باید قبل از ناپدید شدن تمام بچه های عمارت بالتیمور، از هویت واقعی مرد شنل پوش پرده بردارد.

کتاب سرافینا و شنل سیاه

رابرت بیتی
رابرت بیتی، نویسنده ی آمریکایی است. بیتی به همراه همسر و سه دخترش در کارولینای شمالی زندگی می کند و اعضای خانواده اش در خلق و ویرایش داستان ها به او کمک می کنند. بیتی قبل از تبدیل شدن به نویسنده ای تمام وقت، یکی از پیشگامان فناوری رایانش ابری، موسس و مدیر شرکت پلکس و یکی از مدیران مجله ی Narrative بوده است. گفتنی است که او در سال 2007 به عنوان کارآفرین برتر سال انتخاب شد.
نکوداشت های کتاب سرافینا و شنل سیاه
An enchanting mystery.
یک داستان معمایی مسحورکننده.
Kirkus Reviews Kirkus Reviews

An eerie historical mystery.
یک داستان معمایی و تاریخی وهم آلود.
Publishers Weekly Publishers Weekly

Mystery fans will enjoy this book.
طرفداران داستان های معمایی از این کتاب لذت خواهند برد.
School Library Journal School Library Journal

قسمت هایی از کتاب سرافینا و شنل سیاه (لذت متن)
چکش ها، دنده ها، آچار و پیچ گوشتی ها از ستون های کارگاه آویزان بودند و بوی تکراری روغن ماشین، فضا را پر کرده بود. سرافینا به فضای تاریک اطرافش که رفته رفته تاریک و تاریک تر می شد، نگاهی انداخت و گوشش را برای شنیدن صداهای بیرون، خوب تیز کرد. اولین فکری که از ذهنش گذشت، این بود: امشب، شب خوبی برای شکار است!

سرافینا بدون آنکه پدر را بیدار کند، آهسته ملافه را از رویش کنار زد. پاورچین پاورچین، روی زمین سنگی و زبر کارگاه قدم برداشت و به سمت راهروی پیچ در پیچ عمارت، بیرون رفت. همین طور که چشم هایش را می مالید و به بدنش کش و قوس می داد، توی دلش شور و هیجان زیادی احساس می کرد. حس وسوسه انگیز شروع یک شب جدید و اتفاق هایش، بدنش را مورمور می کرد. احساس می کرد ماهیچه ها و حس های چندگانه اش بیدار می شوند؛ مثل جغدی که قبل از پرواز، برای به دام انداختن طعمه، بال هایش را چند بار باز می کند و قلنج پنجه هایش را می شکند.

پدر همیشه به او می گفت: «هیچ وقت به جنگل نرو! اونجا پر از نیروهای پلید ناشناخته ست. نیروهایی که طبیعی نیستن و ممکنه بهت آسیب برسونن!» سرافینا ابتدای جنگل ایستاد و به دوردست نگاه کرد. تا جایی که چشم کار می کرد، درخت بود. او داستان های زیادی درباره ی کسانی شنیده بود که به جنگل رفته اند و دیگر برنگشته اند، اما همیشه از خودش می پرسید مگر چه خطری می تواند من را تهدید کند؟! این خطر به خاطر جادوی سیاه بود یا شیطان ها و دیوهای بدذات؟ پدر از چه چیزی آن قدر واهمه داشت؟