داستانی امیدبخش و پراحساس درباره جست و جوی یک دختر برای اسب هایی افسانه ای.
نه تنها یک داستان جادویی، بلکه قصه ای بااهمیت.
نگاهی پراحساس به تأثیرات ادامه دار اعتیاد.
امروز هوا روشن و کمی سرد است. ساقه های ذرت می لرزند و مثل دریا می درخشند. البته هوا خوب است، پس سرم را بالا می گیرم و پلک هایم را تا نیمه می بندم و به آبی آسمان نگاه می کنم.
من در چنین صبحی متولد شدم. برای همین هم اسمم را گذاشته اند «کلر». «کلر» در زبان فرانسوی یعنی روشن و زلال. پدر و مادرم همیشه می گویند: «از اول همینطور بودی و هنوز هم همینطوری هستی.»
آن ها نمی دانند وقتی در فکر «اندی» یا مدرسه هستم یا وقتی فکر می کنم چطور می شود به جای فرستادن «سانی» و «سم» به اسطبلی جدید در انبار کاه خودمان مراقبشان باشم، چه آشوبی در دلم به پا می شود.