آن روز پدر و خواهرم دستم را گرفتند و به خیابان بردند. از شب قبل برای این راه پیمایی بزرگ خوابم نمی برد. آخر، گاهی با خواهرم به راه پیمایی می رفتم و گاهی با پدرم. بعضی وقت ها هم قاچاقی، تنهایی با بچه های محل می رفتم. ولی آن روز اولین باری بود که هر سه با هم برای تظاهرات می رفتیم. از خوش حالی، ته دلم انگار قند آب می کردند. دست های کوچکم در حکم زنجیری بود که پدر و خواهرم را یگانه می کرد. هیچ کس به اندازه من در دنیا از این همبستگی لذت نمی برد. خودم را در کنار آن ها و بعد در کنار صدها هزار مردم دیگر، بالاترین قدرت می دانستم. عظمت کوه را داشتم و هیبت جنگل را. اقیانوسی بودیم که در تلاطم امواج حرکت و صدای مان، نفربرهای ارتشی چون خاشاکی کوچک و زشت به نظر می رسیدند. یک آسمان ابر و توفان بودیم که هلیکوپترهای گشتی ارتش، در فضای بیکران مان، چون لاشخورهایی مسیر گم کرده بودند، و صدای شان در غرش امواج خشمگین ما، در نعره و فریاد آزادی ما محو گشته بود.راستی که مردم در کنار یک دیگر و باهم چه نیرو و عظمتی دارند. و بالاخره توفان شروع شد. تنها غرش مسلسل را به خاطر می آورم و فریاد حرکت را. همه جا سرخ شد. گویی از آسمان خون می بارید. آن روز هفده شهریور بود.
آیا کودک شما هر روز مطالعه می کند، نه به خاطر این که مجبور است، بلکه چون خودش دوست دارد؟