... دو روز مونده به جشن بود که برای تحویل سفارش لباس عروسی رفتیم. از شانس بد ما لباس حاضر نشده بود و قرار شد که فردا برای تحویل لباس بریم.
فردا صبح موقع تحویل لباس،برای من کاری پیش اومد. برای همین آرزو و یلدا با هم برای تحویل سفارش رفتند.
بعد از دو ساعت که برگشتم، از خونه صدای گریه و شیون به گوش می رسید. وارد سالن شدم تا ببینم چه اتفاقی افتاده، به آرزو که رنگش مثل گچ سفید شده بود و از سرش خون جاری بود نگاه کردم.
آرزو با دیدن من به طرفم اومد، خودش رو به آغوشم انداخت و از ته دل نالید و گفت: بردن داداش... یلدا رو بردن...