... جمال باید از خالی بودن قاب پنجره مطمئن می شد. باید به این آشفتگی پایان می داد... بریده نفس هایش را به حیاط آورد. باد لرز گام هایش را پیچ وتاب داد. استغفارها، آرام آرام در پای پنجره زمزمه شد... جمال به خود خندید. به کجا می رفت؟ استغفارکنان به کجا می رفت؟... این حس کنجکاوی نبود، که او را پای پنجره فرامی خواند. این یک گناه تازه بود؛ یک دعوت شیطانی برای تماشای آن گیس های طلایی بلند؛ نگریستن آن گونه هایی که سرخی را باران می شدند؛... و آن پیشانی سپیدتر، که انگار آینه ای بود، در دست زلال خاک؛ و آن حس خواستنی به نام حوریه...