آخرین لحظه های خلق گورکن فرارسیده است. خستگی بر پلک هایم ضرب می گیرد. کلیدهای رایانه سوت می کشند. با این همه زهرا، مهربان ترین بانوی جهان، باز هم برایم چای می ریزد...
- چرا نمی نویسی، مرتضی؟...
- خسته ام... و کمی... نیاز به... استراحت...
- بنویس!... بنویس مرد!... وقت بسیار خواهد بود، برای استراحت، زیر خروارها خاک!!!...
انگار راست می گوید...
- چای!... چایی دیگر برایم بریز، زهرا...