- «بازجوها!...بازجوها آمدند ابرام...بازجوها!...» ابراهیم می لرزید.رها بر کف چرک پوش سلول می لرزید.سرش به این سو و آن سو می افتاد.از درد به خود می پیچید.مرگ را آرزو می کرد.اما نصیبش، طنین گام های بازجوها بود؛ و خشکی گشوده شدن قفل وبست در سلول؛ و فریاد خشک خشک ترین بازجو...آقای کمالی!... - «حال وقتشه، ننه سگ!...باید حرف بزنی...». ...چه لحظه های کش آمده ی چرکینی!...