من هرگز متولد نمی شوم.چون قبل از این که مردی که می شدبعدها پدر صدایش کنم با زنی حرف بزند که می شد مادرم باشد.زن می رود و بعدها هرگز پدرم پیدایش نمی کند. شاید هم هرگز دنبالش نمی رود ، من چیزی نمی دانم. اگر هم می دانسته ام ،از یاد برده ام.نمی توانم خیلی چیزها را برای زمانی طولانی در خاطرم حفظ کنم.هرچیزی باید پشت سر هم برایم تکرار شود تا آن وقت ،بعد بتوانم به یادش بیاورم.این جا که هستم،سردم می شود و وقتی خیلی زیاد،این قدر زیاد سرد شود که از سرما بلرزم،به خواب پدرم می روم،بعد زنی را می بینم که کنار پنجره ایستاده است. اگر بیرون باران خوشی ببارد و روی شیشه بخار نشسته باشد،به زن نگاه می کنم. بعد،همان طور که دراز کشیده ام میبینم که سفیدی بلوزش،چه طور نرم نرم روی تنش لغزیده تا جین آبی روشنش ،آن وقت ،آن جا کمی چین خورده وبعد ،رها شده ،آن وقت ،لبانم هوس گرمی شیر میکند.پس به یاد می آورم که همین زنی است که باید مادر من می شد.