آن روز شمس الملوک تند به اتاق رفت و گوشه ای نشست. زانو در بغل گرفت و زارزار گریه کرد. فاطی کوچولو، پیش ننه خوبه رفت و خبر داد. ننه خوبه از پله ی درگاهی بالا آمد و سرش را از لای پرده داخل اتاق کرد. «چی
شده، چرا گریه می کنین.» شمس الملوک دماغش را لای دستمال فین کرد و سرش را بالا آورد.
«آخه این چه کاری بود که آقا یاسین کرد.» ننه خوبه پرده را کنار زد، داخل شد و روی پادری ایستاد.
«مگه چیکار کرده. خلاف شرع که نکرده. زن گرفتن که گناه نیس. این جور که شما گریه می کنین، فکر کردم راسی راسی اتفاقی افتاده.»
شمس الملوک باز دست ها را جلوی صورت گرفت و شانه هایش تکان خورد. ننه خوبه از روی پادری، یک قدم جلو آمد.
«طوری که نشده. پناه دادن به یک زن بی پناه که گناه نیس. از خرجی شما که نمی خواد کم کنه. چند نفر رو براتون اسم ببرم که دوتا زن دارن، توی یه خونه.» بچه توی ننو بیدار شد و به گریه افتاد. ننه خوبه پرده را مشت کرد.
«بلند شین برین شیرش بدین، بلند شین.»