خورشید در آسمان سربی آن بعد از ظهر تابستانی، بر همه چیز و همه کس می تابید. هوا غلیظ و تفتیده از بوی قیر و آسفالت تازه ریخته شده بود. سکوت، سکوت گرم بعد از ظهر تابستان. سیدجعفر مثل بقیه ی کسبه ی محل روی چهارپایه اش در فضای نیمه تاریک ته دکان نشسته بود و چرت می زد. سگ سیاهی زبان نازکش را از دهان درآورده و له له می زد، در سایه ی جرز نمور که خاکش نمناک و خنک بود. آفتاب که جلوتر می آمد سگ بیشتر در کنج جرز فرومی رفت. سکوتی رخوتناک و خواب آور همه چیز را در لجه ی خود فروبرده بود ...