... چارلی با فریادی از خواب پرید. موهایش از فرط عرق روی پیشانی چسبیده بود و قلبش آن چنان درون سینه می زد که حس کرد ممکن است دنده هایش را بشکند.
«من دیگه هیچ وقت نمی خوابم!» از تخت پایین آمد و با دقت راه خود را از میان تاریکی اتاق به باریکه ی نوری که از زیر در می آمد باز کرد تا به راهرو برود.
دستش به چیزی برخورد کرد.
موجود کابوسش آن جا ایستاده بود!
چارلی نفس بریده گفت «نه!»
آن موجود قد علم کرد و با نیش بلند و خمیده ی خود آماده ی حمله شد. مایعی غلیظ که سمی به نظر می آمد، از نوک آن نیش ترسناک سرازیر شد. زانوهای چارلی شل شد و زمین افتاد.
«نه!»
دم هیولا سوت کشان و با قدرتی چکش مانند به سمت او می آمد...