مادربزرگ رفت در آشپزخانه و کمی آب داخل سطل ریخت و آوردش توی اتاق نشیمن. همان طور که با قدرت با دستمالی خیس زمین را تمیز می کرد، دخترها را نگاه می کرد. شنیدم ریه های مادرتون ضعیف شده و مریضه. برای همین انتظار داشتم دخترهاش هم زرد و زار و ضعیف باشند. اما یه نگاه به خودتون بیاندازید. خیلی سرحال و باهوش به نظر می رسید. می دونید، این خونه برای کسی مثل مادر شما ساخته شده بود تا استراحت کنه و زود حالش خوب شه. خیلی وقت پیش، وقتی من دختر جوونی بودم خدمتکار خونه ی یک زمین دار بزرگ بودم. خانم خونه عین مشکل مادر شما رو داشت. همسرش این خونه رو براش ساخت. می دونید، بیمارستان (شیچی ککویاما) زیاد از این جا دور نیست و به خاطر کمک به بیماران سل معروفه. من هم خیلی به خانم نزدیک بودم. سخت کار می کردم و خیلی رابطه ی خوبی با هم داشتیم و...
صبح روز کوفته با بقیه صبح ها کاملا فرق داشت. همه قبل از طلوع خورشید بیدار شدند و می خواستند سریع کل موارد لیست را تمام کنند.
بعد از صبحانه ساتسوکی بهترین پیراهن می را تنش کرد. لباس مال بچگی های مامان بود. آن را اندازه ساتسوکی کرده بود و ساتسوکی هم در نهایت داده بودش به می. وقتی که می پوشیدش کاملا عوض شد. شاید به خاطر طرح چارخانه قرمز و سبز روشن بود. اما به نظر جدید و به روز می آمد.
تاتسو گفت: «می، این لباس خیلی بهت می آد.»
می با افتخار گفت: «قبلا مال مامان بوده.» و کلاهش را همراه یک گل روی سرش گذاشت.
تاتسو داشت کت وشلوار طوسی رنگش را می پوشید. «نظرتون چیه؟ شبیه استادهای دانشگاه شده م؟»
«همم...» ساتسوکی با دقت نگاهش کرد. «خیلی چروکه، نباید اتوش کنیم؟»
می گفت: «چروکه.»
تاتسو لبخند زد: «یه کم چروک که مهم نیست. مهم پوشیدنشه.»
خودش را در آینه میزتوالت مامان با دقت نگاه کرد. کراواتش را این ور و آن ور کرد تا درستش کند.
در را باز گذاشت و رفت طرف جاده. به ساعت مچی اش نگاه کرد. بعد رفت. ساتسوکی پشتش داد زد: «امشب می بینیمت!» برگشت تو اتاق نشیمن و به ساعت نگاه کرد. «نمی دونم به اتوبوس می رسه یا نه.»
می پرسید: «چرا این قدر زود رفت؟»
«چون دانشگاه خیلی از این جا دوره.»
ساتسوکی نمی خواست دیگر نگران شستن تمام ظرف های آشپزخانه باشد. می توانست وقتی برگشت خانه بقیه شان را بشوید.
حالا قسمت سخت روز شروع می شد.
وقتی ساتسوکی با یک حوله صورت می را پاک کرد، او غرغرکنان گفت: «الان صورتم رو پاک کردم! الان!» گرفتن دماغ کوچولویش کار سختی بود.
ساتسوکی بهش گفت: «نمی شه که با لکه سس سویا روی صورتت بری بیرون. داری می ری مهمونی. باید تمیز باشی.»
حالا، آماده، حاضر، برو!