ننه جون مثل همیشه لنگ لنگان با پاهای پر از دردش آمد و روی مبل نشست. مامان گفت: « ننه جون بشینید پشت میز می خوام غذا بکشم.» ننه جون بلند شد برود پشت میز. یک لحظه مکث کرد. دست برد سمعکش را توی گوشش جابه جا کرد. ـ وا… نمی دونم چرا سمعکم زوزه می کشه؟ ای داد بیداد! اوضاع خیلی خوب بود، ننه جون هم وارد گود شد. ننه جون خیلی سریش بود. اگر به چیزی بند می کرد تا ته و تویش را درنمی آورد دست نمی کشید. فوری گفتم: «چه زوزه ای ننه جون؟» ـ چی بگم ننه؟ انگار سگ تو گوشامه. گفتم: «چه حرفایی ننه جون. مگه می شه سگ توی گوش آدم باشه؟» میز آماده شد و همه نشستیم پشت میز، اما من حسابی استرس داشتم. نگاهی به خورش وسط میز انداختم. کمی خورش ریختم روی برنجم و وقتی دیدم همه مشغول هستند، یواشکی گوشت هایش را برداشتم و ریختم توی جیب شلوارم. بعد هم هول هولکی شروع کردم به برنج خوردن. صدای زوزه ی شوشو گاهی ضعیف و گاهی بلند به گوش می رسید.