با هر حرکت بدنش،بیشتر آشوب میشدم .نیرویی داغم کرد و هلم داد جلو . چوب دستی به دست از بالای درخت آمدم پایین. پاورچین پاورچین بهش نزدیک شدم.چوب دستی را بردم بالا.تا خواستم بزنمش،تند و فرز جا خالی داد. چوب دستی فقط خورد به دمش.میوووی بلندی کرد و به سرعت باد غیبش زد. بابا از ایوان روبه روی کلاس ها داد زد:«آهای بچه ،چه کار به کار این بدبخت بیچاره ها داری ؟چشمت به گربه میافته،قاتل بابات و میبینی انگار!» پام را محکم کوبیدم زمین.چوب دستی را پرت کردم طرف درخت و فریاد زدم:«قاتل بابام را نه،قاتل مرغ عشقام،قاتل عزیز ترین چیزی که داشتم .میفهمی؟!