پیرزن رو به قبر گفت: «پس هنوز کسانی هستند که پیش از ورود به شهر پیامبر، از شما یاد کنند.» پیرزن لختی به کاروان کوچک نگریست و سپس داخل چادر که می شد، رو به قبر کرد: «مهمان داریم.» همه ی مردان و زنان آن کاروان کوچک سیه چرده بودند؛ زن و مرد و کودک و پیر. روی شتر اول پیرمردی هفتاد ساله، حارث بن داود، نشسته بود. دو مرد میان سال با پای پیاده پیشاپیش کاروان می آمدند. یکی جعفر پنجاه ساله، پسر حارث و دیگری علی چهل ساله داماد حارث. و دیگران عروس و دختر و فرزندان شان. بر روی دو شتر دیگر که دوشادوش هم پیش می آمدند، یکی عروس حارث و دیگری دختر حارث با فرزندشان نشسته بودند. عروس حارث سر در گوش دختر او کرد: «تو که دختر حارث هستی، نمی دانی چرا به حبشه بازنمی گردیم؟ مگر نه این که در حبشه از هر کودکی بپرسی عزیزترین مردم این دیار کیست، پاسخ می شنوی خاندان حارث بن داود؟ هنوز حکمت ادامه ی این سفر را پس از خبر شهادت مولای مان حسین بن علی نفهمیده ام.»
خیلی ادبیاتش ضعیفه و پر از داستانهای تخیلی
یک کتاب عالی. مطالعش را پیشنهاد میکنم