می دانست جایی برای ایستادن و توضیح دادن نیست.گروهی از فراری ها او را همراه خودشان از خیابان اصلی به خیابان فرعی بردند. اول فکر می کرد دویدن که برای او عمل تندی به نظر می آمد، مسئله را چاره می کند. اما آه کوتاه و عمیق جوان کنار دستی اش که از خوردن یک چوب دستی بود، کمی گیجش کرد. دسته ی کیفش را محکم تر فشار داد.حس کرد به پاهایش بیشتر فرمان می دهد.نمی دانست به قدر کافی تند می دود یا نه. نا خودآگاه به پاهایش نگاه کرد.هنوز داشت افسوس نداشتن کفش های ورزشی را می خورد که تندی رنگ قرمزی چشمش را زد.کمی سرش را بالا گرفت. جوان غرق خونی را دید که خمیده از کوچه ای بیرون می آمد.فرصت هیچ عکس العملی نبود. محکم به او خورد. هرچه سعی کرد نتوانست خودش را نگه دارد و با شانه ی چپ محکم خورد به دیوار. سرش صدا می داد. نگاهش به پشت سر افتاد. جوان تلوتلو خوران توی جوی آب افتاد. همان لحظه دو نفر از کوچه بیرون زدند و رفتند کنار جو. یکی از آن ها دست برد توی جو و یقه ی جوان را از پشت گرفت. دیگر ی که خم شده بود تا به همراه اش کمک کند، چشم اش به بیژن افتاد. نگاه شان در هم قلاب شد. زمزمه ای دور از مغز بیژن شروع شده بود که می گفت نباید بایستد. اما انگار دیگر اعضا نمی شنیدند. طرف مقابل هم انگار به وضع او دچار شده بود. همان طور خم مانده بود و زنجیری را که در دست داشت ریز تکان می داد، بی هیچ حرکت دیگری. آن یکی از دوستش می خواست به او کمک کند. جوان را چندبار تا میانه های جو بالا آورده بود اما هر بار از دستش رها شده بود. سیاهی آب جو میان قرمزی تن جوان دویده بود. همین که نگاهش را از بیژن کند تا به همراهش چیزی بگوید. انگار قفل بدنش باز شد. با جهش بلندی خودش را از کنار دیوار کند. فریاد بلندی از پشت سر شنید. _ بگیر این بچه سوسولو هر لحظه بدنش بیشتر باز می شد. همه ش ذهن اش متوجه پاهایش بود که بیشتر از هم بازشان کند. خانه ها و کوچه ها مثل باد از کنارش می گذشتند. از تابلوی کوچه ها تنها زمینه ی آبی و خطوط درهم سفید را می دید.نمی خواست باور کند اما سر چهار راه بعدی یک ماشین ایستاده بود، چند نفرهم کنارش. هنوز متوجه او نشده بودند. دوباره سرش را برگرداند. دنبالش بود. لحظه ای خواست بایستد. فکر کرد این بازی او نیست. چرا باید برایش تلاش می کرد. اگر هم به او می رسیدند، نهایت یکی دو لگد و مشت می خورد و چند ضربه ی زنجیر. و اگر بدشانس تر بود، دو سه شب بازداشت.که همه ی این ها به آنچه تا به حال به سرش آمده بود چیزی اضافه نمی کرد؛ حداقل طوری که یادش بماند. اما همین که حس کرد این فکر به دلیل ضعف به سراغش آمده آن را پس زد. فکر کرد دویدن حقش است. آن ها جلوی این یکی را نمی توانستند بگیرند. به میل خودش وارد بازی نشده بود اما به میل خودش که می توانست از آن خارج شود؛ یا حداقل سعی کند. این بود که تندتر دوید.
تشکر میکنم که در شرایط کنونی ،در بهترین حالت کتاب بسته بندی و ارسال شد