احمد آرام، متولد 1330، داستاننویس و نمایشنامهنویس ایرانی و مدرس تئاتر و سینما. در سال 1348 اولین داستانش در مجلهی فردوسی چاپ شد. در سال 1357 به استخدام ادارهی فرهنگ و هنر درآمد. سپس کار را رها کرد و برای تحصیل سینما به ایتالیا رفت. پس از بازگشت به عنوان کارشناس آمار در دانشگاه علوم پزشکی مشغول به کار و نهایتا نیز از همین دانشگاه بازنشسته شد. او فارغالتحصیل دورهی کارشناسی بازیگری- کارگردانی از دانشگاه آزاد و کارشناسی ارشد ادبیات نمایشی از دانشکده هنر و معماری است. آرام طی دورهی اشتغالش در دانشگاه علوم پزشکی، به عنوان مدرس تئاتر و ادبیات نمایشی نیز در آنجا به صورت فوق برنامه تدریس کرده است. او هماکنون ساکن شیراز است و در تعدادی از مدرسههای هنری، بازیگری و فیلمنامهنویسی تدریس میکند و در عین حال به نوشتن نیز میپردازد.
جوایز و افتخارات: لوحتقدیر از نخستین دورهی جایزهی ادبی یلدا (۱۳۸۰)، رتبههی سوم در بخش داستانکوتاه هفتمین دورهی جایزهی ادبی اصفهان (۱۳۸۸) و بهترین مجموعهداستان در سومین دورهی جشن فرهنگ فارس برای مجموعه داستان غریبه در بخار نمک.
آرام در داستانهایش با بهكارگیری روایتی وهمآلود، آمیختن رویا و واقعیت و عناصری از فرهنگ مناطق بومی جنوب ایران صداها و تصاویر تازهای خلق کرده است.
گزیدهی کتابشناسی: غریبه در بخار نمک (مجموعه داستان- نیمنگاه، 1380)؛ مردهای که حالش خوب است (رمان- افق، 1383)؛ آنها چه کسانی بودند؟! (مجموعه داستان- افق، 1387)؛ همین حالا داشتم چیزی میگفتم (مجموعه داستان- چشمه، 1389)؛ این یارو، آنتیگونه (نمایشنامه- نوح نبی، 1389)؛ به چشمهای هم خیره شده بودیم (مجموعه داستان- کتابسرای تندیس، 1390)؛ حلزونهای پسر (رمان- افق، 1393)؛ بیدار نشدن در ساعت نمیدانم چند (مجموعه داستان- نیماژ، 1395) و باغ استخوانهای نمور (رمان- نیماژ، 1396)
دوباره کوبه ها را به صدا در آورد. صدای کوبه ها مثل صدای توپ توی کله ام می ترکید. «این کیه که نفس نفس می زنه؟» نگاهش کردم. پشتش را به در تکیه داد. رنگش پریده بود و چشم هاش گشاد شده بود. هی داشتم به خودم می گفتم خدا کند همه ی امروز، از کله ی سحر تا حالا، خواب دیده باشم. «ای وای دارم صدای قلب شو می شنفم! ولی این صدا با صدای قلب ما آدما فرق می کنه. تو می شنفی پسرم؟ ای وای یه صدای ریز وحشت زده.» به خودم گفتم انگار کله زده و دارد قاطی پاطی حرف می زند. «نمی شنفی پسرم؟ چه بد. ولی من می شنفم. نفسش به مقنعه م می خوره. نفسش داغه.» آهسته نشست کنارم و کله اش را به سمت شانه چپش چرخاند. بهش نزدیک شدم…
خوب بود.نویسنده قلم خوبی داشت.توصیه میشود
من تایید نکردم به گرد پای رمان صادق هدایت هم نمیرسه