هیچ چیز در زندگی چاب، او را برای این وضعیت آماده نکرده بود. او بدون برادر و خواهر و حتی عموزاده و ... بزرگ شده بود و حتی بچه قورباغه ای نداشت که از آن مواظبت کند، حالا با یک نوزاد کله شق تنها مانده بود که شیونش تمامی نداشت و می توانست سرش را باشدت طوری به عقب بیاندازد که تقریبا ممکن بود روی زمین بیفتد. او وحشی بود، خودش به من گفت. آنچه باید تحمل می کردند، وحشتناک بود.
«او را می شناسی؟» چانه ی بزرگش می جنبید، انگار چیز بدمزه ای را می جوید. نگاهم کرد. با اوقات تلخی گفت: «می شناسم؟ البته که نه.» از اینجا داستان شروع شد، معلوم بود دورغ می گفت!
شکی نیست که وقتی سعی کرد ناراحتی مشهود در آن صورت کوچک را توصیف کند، خیلی احساساتی شد و در عین حال، اراده و انرژی نوزاد، چاب را تحت تاثیر قرار داد. وقتی نوزاد را در آغوش گرفت مثل این بود که مسئولیت زندگی به او محول شده بود، در شب های پرکوران انگلیسی بیدار می ماند و به صدای نفس های نوزاد گوش می سپرد. این نفس، آن نفس، نفس بعدی، بعد از آن. از وقت خوابش می گذشت تا از او مراقبت کند.