تأملی بر عشق، فقدان و زیبایی طبیعت.
نکوداشتی قدرتمند از زندگی.
رمانی خیره کننده.
درد در سینه ات و تلاطم در روحت، نشانه ی آن است که هنوز زنده ای، هنوز انسانی، و هنوز گشاده در برابر زیبایی جهان؛ حتی اگر به فراخور این حال، عملی انجام نداده باشی.
چه باک از اندوه و سختی و رنجشی که از رفتن تو به جا می ماند، شاید از همه بیشتر برای من -فقط کاش از مدار این دایره ی تنگ و سرد پا فراتر می گذاشتی، تا وقتی، یک میلیون سال بعد، باستان شناسان گرد و خاک از لایه ی این دوره از جهان ما برمی گرفتند، حد و حدود اتاق های خانه ی ما را معین می کردند، علامت می زدند و هر بشقاب و پایه ی میز و استخوان ساق پا را می شمردند، تو آن جا نمی بودی، بقایای اندام تو آنجا نمی بود تا پیدایشان کنند و برچسب نوجوان مذکر بر آن بزنند، جزء اسرار می بودی، موجودی که هیچ گاه از وجودش حتی آگاه نمی شدند تا از رازش سر درآورند.
کتاب را قبل از دیدن، استشمام می کردم و قبل از خواندن، مزه اش را می چشیدم.
به هر طرف نگاه کنید، با داستان ها روبه رو می شوید. از گذشته های خیلی دور که اجداد ما دور آتش می نشستند و داستان تعریف می کردند تا به امروز که شبکه های تلویزیونی، سریال های محبوبی تولید می کنند
خوب و جالب بود :)
عاشقش شدم
ترجمه مزخرفی دارد