من خیلی ها را می شناسم که از مدرسه خوششان نمی آید. مثلا خود تو. اگر از تو بپرسم: «از مدرسه خوشت می آید؟» می خندی و می گویی:« چه سوال احمقانه ای!» فقط پاچه خوارهای حرفه ای ممکن است بگویند بله؛ یا بچه های نابغه ای که خوششان می آید هر روز هوششان را امتحان کنند. وگرنه چه کسی واقعا از مدرسه خوشش می آید؟ هیچ کس.
از وقتی پدر و مادرم دیگر مثل قبل عاشق هم نیستند، هر روز عصر با هم بگومگو دارند. و از آنجا که خودشان نمی دانند بگومگویشان را باید از کجا شروع کنند، همیشه از من و نمره های بدم به عنوان یک دست آویز استفاده می کنند و تقصیر همه چیز را به گردن نمره های من می اندازند. آن وقت مادرم، پدرم را سرزنش می کند که چرا برای من، وقت نگذاشته است. بعد پدرم داد و بیداد راه می اندازد که اگر من این قدر لوس و ننر شده ام و برای همیشه از دست رفته ام، گناهش فقط به گردن مادرم است.
اما قرقرهای پدر و مادرم خیلی حالم را بد نمی کند، خیلی وقت است که به داد و بیدادهای همیشگی شان عادت کرده ام. البته نه خیلی. راستش را بخواهی این دفعه خیلی راستش را نگفتم. آخر من اصلا نمی توانم به جار و جنجال هایشان عادت کنم. دعوا پشت دعوا. و من هنوز نمی توانم داد و بیداشان را تحمل کنم. برایم غیر قابل تحمل است.