یک شب، توی خواب، در خانه ام را زدند. در واقع، اول این طور خیال کردم، قبل از آنکه برام روشن و آشکار شود که واقعا در خانه ام را می زنند، اما به طرزی عجیب، جوری که در آن واحد مصرانه و بسیار آهسته بود، انگار با تردید در خانه ام را می زدند. سرم را از روی بالش بلند کردم. جم نخوردم. الان دیگر صدایی نبود. دوباره سرم را گذاشتم روی بالش بلند کردم. جم نخوردم. الان دیگر صدایی نبود. دوباره سرم را گذاشتم روی بالش و گوش تیز کردم، غیر از آن شیر آبی که سال هاست چکه می کند، فقط سکوت بود.
فکر کردم عجب آدم مضحکی ام من، چون خوب که فکر می کردی بعید بود در آن ساعت کسی در خانه ام را بزند. کسی را سراغ نداشتم که حتی وسط روز هم موقع گذاشتن از محله ام بیاید سری به من بزند. پس به یقین کسی را هم سراغ نداشتم که وسط شب اتفاقی گذرش به محله من بیفتد و یک هو به سرش بزند به دیدنم بیاید. و حتی ... حتی اگر کسی همچو قصدی داشت، گیریم آشنایی دور، یکی که فراموشش کرده ام، آن هم از سر مستی، احتمالا توجیه دیگری برای این کار وجود ندارد ـ، قبل از رسیدن به پادری من، باید از در ساختمان وارد شود، بعد بسیار محتاطانه از جلوی اتاق سرایدار بگذرد که خواب خودش و سگش خیلی سبک است، آن هم تلولو خوران و خس خس کنان مثل یک مست. خیلی بعید است. تازه بعدش، با آن حالش، باید تا طبقه ای که من درش ساکنم بالا بیاید، آن قدر طولانی که می تواند یک روز طول بکشد، تازه اگر بتواند چهاردست و پا شش طبقه بالا بیاید و به پاگرد من برسد، باید یادش بیاید یا حدس بزند که در خانه من کدام یک از آن چهار در است، و همه این جان کندن ها فقط برای اینکه سلامی به من بدهد به این امید که لیوانی بهش بدهم. مگر می تواند سرپا بماند اصلا.
اگر آدم ترجیح می دهد از دعوا اجتناب کند - مورد من همین بود- بهتر است به تحریکات عکس العمل نشان ندهد و غرورش را کنار بگذارد. چون آن ها از این رو بنا گذاشته بودند به هل دادن من که وادارم کنند عکس العمل نشان بدهم و همین فرصتی رویایی در اختیارشان می گذاشت که خودشان را رها کنند و تا دلشان می خواست کتکم بزنند. من توی تله شان نمی افتادم. لابد خیلی خوشحال می شدند خونسردی ام را از دست بدهم، از کوره در بروم و طی حرکتی نسنجیده با یکی شان درگیر بشوم، یا حتی فقط بهشان بی احترامی بکنم.