اصلا حوصله هیچ کاری را نداری. نمی دانی تا کی باید ادامه دهی. اما فعلا ناگزیر به انجامش هستی. ماشین را جلوی پای پسرها نگه می داری. همه یک صدا فریاد می زنند: ولنجک؟ آرام سرت را تکان می دهی و همگی سوار می شوند. از وقتی سوار می شوند آن جا را بالای سرشان می گذارند. پسری که موهای تیغ تیغی و زنجیری به گردن دارد و به بقیه می گوید: بچه ها عجب اوراقیه، همه روبرق می گیره، مارو چراغ موشی، بچه ها جان من به اون جلو نگاه کنین. به اون کشا که به درش وصله و...