افسانه این خبر را مژده بزرگی تلقی کرد. به بغداد شتافت. گیسوان را تراشیده به لباس مردانه درآمد. جزو غازیان داوطلب اسم نوشت و به استانبول رفت. تا چند سال کاغذش می آمد. شجاعت و دلاوری وی شهره آفاق شده و به گوش سلطان رسید و از طرف سلطان به درجه افسری نایل آمده چند بار در جنگ با کفار زخم برداشته و شفا یافته و سالهاست که دیگر خبری از او ندارم.
بانوی جوان بهره وافری از زیبایی داشت. آن روز برای پوشاندن ته رنگ زرد صورت و لکه های مخصوص دوران بارداری قشر ضخیمی از سفیداب معروف تبریز به رخسار مالیده بود. ولی از شیارهای نازک و بلندی که اشک چشماش روی سفیداب عذارش باز کرده بود، هر بیننده دستگیرش می شد که بانو گریه کرده و در گریه به حدی بی اختیار شده که از حفظ آرایش غفلت ورزیده است.
من 10 سالمه وکل کتاب رو خوندم 📚📕📚 و دلم برای افسانه سوختکه چقدر مظلوم بود😢😢😔😔😢😢😔😔😔😔😢 از نظر من خیلی کتاب خوب عالیی 👌هستش بهتون سفارش میکنم حتما بخونیدش👌👌👌