توی سقفم. همه چیز چنان به من نزدیک است که می توانم چهره آدم هایش را ببینم و حتی لطافت پوست شان را درک کنم و حرف ها را بشنوم که دهان به دهان می چرخد و ساکنان نیمه دوم سقف، با لب های کوچک شان، جواب اولی ها را می دهند به قرینه. می ایستم رو پلکان سنگی خانه ای بزرگ که سقفی تیز دارد یا زیر طاق آجری یک گنبد بلند. پای درختی که سرو است بعد می شود چنار بعد کاج بعد نخل. و آدم ها سفید می شوند و سرخ و سیاه و زرد. همه چیز تند تند عوض می شود، همین وقت هاست که خیال می کنم کسی صدایم زده. می گوید: « سحر » توی سقف می چرخم تا ببینم از کدام خانه است. از کدام سرزمین. باز: سحر؟ این بار بلندتر. آن وقت مامان را می بینم که آمده بالا سرم و به چشم هایم نگاه می کند. سقف دوباره دور شده و من مثل مسافری از سفر برگشته، خسته و گیج از زیادی اتفاقات، سرتا سر قالی را غلت خورده ام.