هنگامی که نازنین چشم هایش را باز می کند هیچ چیز را به یاد نمی آورد؛ او تنها بلیتی در دست دارد و قرآنی به همراه، دیدن بلیت اتوبوس نازنین را مجاب می کند که شاید کسی در ترمینال در انتظارش باشد و او را از تاریکی که در آن گرفتار شده برهاند؛ دختر بی توجه به آن که پولی در بساط ندارد سوار تاکسی می شود و تازه بعد از رسیدن به مقصد از نبود پول آگاه می شود، مرد راننده به هر دلیلی خیلی راحت دست از سر دختر بر نمی دارد و نمی تواند حرف هایش را باور کند پس او را تا داخل ترمینال همراهی می کند؛ در نهایت مردی جوان به نام حامد بی آنکه نازنین را بشناسد تنها برای این که راننده را راهی کند کرایه تاکسی را حساب می کند. حامد و نازنین با هم به سوی تهران همسفر می شوند و طولی نمی کشد که نازنین متوجه اعلامیه های غیر مجازی که حامد حمل می کند می شود، همین اعلامیه ها برای آن ها اسباب دردسر می شود و پای شان را به یکی از روستاهای جنوبی باز می کند و این تنها آغاز مسیری است که این دو را به هم پیوند می زند، زنی که گذشته ای ندارد و مردی که نمی داند چه بلایی سر نامزدش فاطمه آمده است!
کتاب رخساره در نقاب