ساعت چهار صبح بود که ما حمله ای را در شرق اماره، در منطقه طیب، علیه نیروهای شما در تاریخ 1982/11/28 شروع کردیم. در همان دقایق اول حمله زخمی شدم. یک ترکش به کمرم خورد و زخمم خونریزی کرد. ظاهرا نیروهای شما یک خاک ریز عقب نشسته بودند و پیاده های ما جلو می رفتند اما امکان پیشروی برای من نبود بنابراین تصمیم گرفتم خودم را از معرکه دور کنم و به عقب برگردم. با هر زحمتی بود توانستم پنجاه متری عقب بیایم و در یک گودال کوچک پناه بگیرم. سرم را به دیوار گودال تکیه دادم و به آسمان نگاه کردم و از خدا کمک خواستم. سردی هوا، تنهایی، و زخمی بودنم در آن بیابان پهناور هول و هراس عجیبی را در من به وجود آورده بود و مرگ در تنهایی را به چشم خودم می دیدم. درگیری در جلو ادامه داشت و من هر لحظه احساس می کردم قوای بدنی ام تحلیل می رود. ولی هنوز امیدی داشتم به این که زنده بمانم. تنها فکری که آن لحظه از ذهنم گذشت این بودکه قرآن کوچکی که در جیبم بود در بیاورم و سوره های کوچک آن را بخوانم. همین کار را کردم. دو ساعت از زخمی شدنم گذشته بود. هوا کم کم داشت روشن می شد. همچنان مشغول خواندن قرآن بودم. تنهایی و زخم را فراموش کرده بودم. ناگهان متوجه شدم دو نفر از سربازان شما در فاصله نسبتا زیادی به طرفم می آیند. خوشحال شدم. جان تازه ای گرفتم و با تمام قوا فریاد زدم. هرچه فریاد می کردم آن ها نمی شنیدند. بالاخره هم مسیرشان را تغییر دادند و به طرف دیگر رفتند با ناامیدی آن ها را با چشم تعقیب می کردم که متوجه شدم شبحی نورانی بین من و ایشان حایل شد. پشتش به من بود. من دیدم که شبح نورانی با اشاره دست، آن دو سرباز را صدا می کند. همان طور مات و مبهوت مانده بودم. آن دو سرباز مجددا مسیرشان را تغییر دادند و به طرف من می آمدند و شبح ناپدید شد.