سفرْ خوردن عقرب های کوچک و لبخند پهن آدم های فضای مجازی نیست. گاه نیش پشه ی دراکولا، تب مالت و ویروس های اسهال و استفراغ بنگالی است، و گاه یک درد طولانی از عشقی که جا مانده؛ همان که می ماند و مثل یک گربه به در اتاقمان چنگ می زند.
رمانتیک ها شاید این طور توصیفش می کردند: وقتی تن غریبه ای در شهری غریب وطنت بشود و تو ترکش کنی…
این را همان بعدازظهر فهمیدم، وقتی فلوت زن هملین من راه افتاد، و وقتی از کنار رودخانه شرقی شروع کردم به قدم زدن در محله دامبو تا ببینم بعدها شخصیت رمانی که قرار بود بنویسم چطور در آنجا زندگی خواهد کرد. آن موجود متولدنشده را در مغازه یا کوچه ها تصور می کردم و می دیدم چطور سعی دارم محله را به او نزدیک کنم. آیا هیچ وقت به گربه ای که در یک مغازه عتیقه فروشی چینی است نگاه می کند؟ گاهی دلش می خواهد ساندویچش را روی نیمکت های کنار آب بخورد؟ سنگ فرش های خیابان واشینگتن فقط به نظرش برای جذب توریست ها نیستند؟ دیوانه است اگر گاهی نایستد تا با مرد جذابی که در کافه نزدیک خانه اش کار می کند حرف بزند. من که هر روز می ایستادم، قهوه ای می گرفتم و بین مشتری هایی که راه می انداخت از هر دری می گفتیم.