با لباس فرم مادرهای تبعیدشده به ان آی سی یو روبه روی دکتر ایستاده بودم؛ یک روپوش صورتی بلند با سرآستین های گشاد که برای ورود به بخش باید می پوشیدیم، به علاوۀ کاورهای پلاستیکی یک بارمصرف آبی نفتی روی کفش ها. به حرف های دکتر گوش می دادم؛ اما از میکروبی که بتواند مغز نوزادی یک کیلو و چهارصد گرمی بشود و خطری که دکتر می گفت، هیچ تصوری نداشتم. دکتر جمله اش را این طور کامل کرد: «باید هرچه زودتر، جلوی این آتش شعله ور رو بگیرید. وضعیت خیلی خیلی خطرناکه مامان زینب. فکر کنید یه خونه آتش گرفته و داره می سوزه. یک ثانیه هم یک ثانیه است.