مهسا حقیقت در کتاب آنقدر نیامدی که مغزم را خوردم، با نگاهی ساختارشکن، هنجار کلمات را به سخره میگیرد، به جنگ جملات میرود و مفهوم عبارات را چنان درهم میریزد که حاصل آن میشود یک جور پیچیدهنویسی!
بیگمان سفر با جادوی کلمات و بازی با واژگان در این کتاب نیاز به تمرکزی ناب دارد، چه برای نویسنده و چه مخاطب که جان و دل میسپارد به کلام راز ورزانه از زبان راوی که به هر طریق میخواهد بگوید که حالش خوب نیست!
در این کتاب، واژه در قالب شعر و شعر در قالب دلنوشته تا اعماق جان مخاطب رخنه میکند و چه بسا گاه او را آزار میدهد، اما آزاری نه از جنس درد، که از جنس فریاد ... فریاد برای رهایی انسان معاصر که در عین تکثر، تنهایی را در تار و پود اندیشههای خود به نظاره نشسته است و مصداق این بیت که:
من گنگ خوابدیده و عالم تمام کر
من عاجزم ز گفتن و خلق از شنیدنش
کتاب آنقدر نیامدی که مغزم را خوردم