اگه زندگیو آیندت کنار رسام برات اهمیت دارن میای، می دونم که میای. با گفتن این جمله تمام اتفاقات چند روز قبل جلوم جون گرفت. قطع کردمو نگاهی به جمع انداختم که حواسشون به من نبود. نمی دونستم باید چیکار کنم. برم و تموم بشه این حسی که هرچقدرم می گفتم مهم نیست شده بود ملکه ذهنم، یا بمونمو دستو پا بزنم تو این بی خبری. اصلا این زن چه ارتباطی با دختر تو جشنو هلی سیوه شده تو گوشی رسام داشت. تو راهرو پهن منتهی به در ورودی بودم و با فاصله زیادی که ازشون داشتم می دونستم که منو نمی بینن و سریع قبل از اینکه پشیمون شم و توجه کسی سمتم جلب شه از در رفتم بیرون. امیدوار بودم کسی دنبالم نیاد که اگه میومد باید با این حس که حالا قوی ترم شده بود بعد اون تماس سر می کردم و معلوم نبود بازم بخواد زنگ بزنه یا نه. جلوی در ورودی شالمو مرتب کردمو همین که دستم رفت سمت در صدای آرامش گفتن رسام بلند شد. اما من دیگه برنمی گشتم نه حالا که بعد کلنجار رفتن با خودم رسیده بودم تا دم در. دیگه اهمیتی نداشت و شاید بهتر می شد که اونم میومد و این ماجرا برای همیشه حل می شد. ماجرایی که شک و تردید و تو دلم انداخته بود. همینکه در باز کردم چند تا قدم وارد پیاده رو گذاشتم. با شنیدن صدای موتوری که خیلی نزدیک گوشم بود به سمت صدا برگشتم. موتوری که صورتش با کلاه کاسکت پوشیده شده بود با سرعت تقریبا کمی از کنارم رد شد. با بالا آوردن بطری آب معدنی لحظه ای نگذشت که سوختم… سوختم… سوختم…