بعد از چهارده پانزده ساعت رانندگی، نای ایستادن نداشتم. رفتم که تکیه به دیوار چمبک بزنم زمین، اما انگار از جایی ناپیدا می پاییدنم. تا خواستم بنشینم کسی به اسم صدایم زد. هول زده برخاستم. صدا از پشت در بود. رفتم به آن سمت. در باز شد؛ مثل در ورودی با دستی نامریی. اتاقی دیدم این بار مفروش. در و دیوارها آیینه کاری شده و چلچراغی روشن با آویزه های بلور. دورتادور اتاق مخده و توی طاقچه های ترمه پوش، لاله. دست و پایم را گم کردم. با کفش روی فرش ابریشم ایستاده بودم. هر چند تنها، اما یقین می دیدنم و نفس که می کشیدم حسابش را داشتند. توی همچی وضعی نمی خواستم بی ادب هم جلوه کنم. کفش ها را درآوردم زدم زیر بغل. آهسته پا برداشتم. در آیینه ها می شکستم و خودم را پیدا نمی کردم. لاله ها در طاقچه ها می سوخت و پرده های قلمکار جلو پنجره ها از بادی ناپیدا تکان می خورد. آیینه ها گیجم می کرد. ایستادم. باز آن سر اتاق دری بود قرینه دو در دیگر. چارطاق و با پرده پوشیده. از آن ور پرده بوی خوش پلو و زعفران می آمد. گاه پرده شکم برمی داشت؛ انگار کسی به آن برخورده باشد و جینگ جینگ برخورد قاشق با بشقاب چینی. نور چلچراغ بی حاشا برم می بارید. و صدا بود. خرناسه کیف آور دهان هایی که می جنبد.
چقدر خوبه نوشتهای آقای غفارزادگان👏