در که باز شد، فکری مثل جرقه از ذهن فهیمه گذشت. دست مریم را گرفت و به سرعت، پیش از آن که در بسته شود، خواست از لای در رد شود. نگهبان ناچار پرید و اول چادر فهیمه و بعد دست بچه را گرفت و کشید. در داشت کاملا بسته می شد. ترسید بلایی سر زن بیاید و داستان درست شود. ناگزیر شد دست فهیمه را از مچ بگیرد و ناگهانی و ضربتی بکشد بیرون. فهیمه بلند و کش دار جیغ زد و بچه از دست نگهبان جوان رها شد و خورد زمین. نگهبان برگشت، و نگران، نگاهی به بچه کرد تا مطمئن شود بلایی سرش نیامده باشد. صدای نفرین فهیمه مثل پتک نشست روی مغزش.
نمیدونستم آقای ایوب آفاخانی رمان هم مینویسند. خوندم مدتی قبل واقعا خوب بود مثل نمیاشنامه هاشون