رادمان خندید و گفت: «مامانی اونجارو ببین! یه آقای کوچولو… ریش هم داره، خیلی خنده داره مگه نه!؟» مامانی به رادمان نگاه کرد. نگاهش مهربان نبود! «رادمان بیا پسرم اونجا بشینیم.» آنها روی نیمکت نشستند. «مامانی آدما هر کدوم یه جورن، ما اجازه نداریم بهشون زل بزنیم یا بخندیم.»